تو این چند ماه مسئولیت کاریم خیلی زیاد شده بود واقعا خسته شده بودم اصلا هم دوست ندارم بخاطر اشتباه دیگری جواب پس بدم اونم نه یک بار نه دوبار... هر روز من تو بخش خودم نظم و ترتیب خاصی اجرا کرده بودم، نتیجه خیلی خوبیی هم داده ولی بدلیل بی نظمی دفتر مرکزی چپ و راست مشکل پیش میومد دیروز بالاخره تصمیم گرفتم برم به فواد بگم که دیگه باهاش کار نمیکنم به این صورت ولی همش نگران برخودش بودم، مطمئناً خیلی روم حساب میکنه خلاصه رفتم اونجا یک سری صحبت کردیم بعد من مونده بودم چطوری بهش بگم که یکدفعه فکرم رفت یه جای دیگه و موضوع رو یکجور دیگه مطرح کردم، یه پیشنهاد عالی دادم اونا هم استقبال کردن حالا قراره من کامندا و امکاناتم رو تماما در اختیار اونا بگذارم و هیچ مسئولیتی نداشته باشم ولی در عوض هم یه جورایی بشم مدیر داخلی دفتر مرکزی !! هم طرح های نرم افزار رو تکمیل کنم هم طرح های فروش رو اصلاح کنم. ولی باز بدلیل بی نظمی ذاتی اونجا احتمالاً فقط اصلاحیه های فروش پیشنهاد میدم که احتمالا بدلیل بی نظمی اجرا نمیشه و مدیریت داخلی رو هم احتمالا از زیرش در میرم چون اونجا یکی از مسئول فروش ها اصلا چیزی به اسم نظم و ترتیب و روال اداری تو وجودش تعری نشدس ولی عاشق طراحی نرم افزارم. یک مدت که دستم خالی تره یک سری ایده هایی دارم که ماهههه !! حالا فردا قراره همه کارمندا را ببرم دفتر مکزی یه جلسه کلی داریم ! بچه ها هم کلی حالشون گرفته شد. ------------------------------ تا حالا دو بار تو موقعیت بن بست فکری، وقتی راه حلی به ذهم نمیرسیده یکدفه یه راهی به ذهنم رسیده که کاملامفید بوده یک بار تو خدمت، راهم دور بود میخواستم از سرویس استفاده کنم ولی چون تاه وارد بودم نمیخواستن بهم رو بدن. کلی اذیتم کدن، مساله اصلی هم صبحگاه بود. یکدفعه به ذهنم زد منکه معافیت پزشکی دارم برم پیش دکتر، رفتم و معافیت از صبحگاه رو گرفتم و بعد هم رفتم پیش فرمانده دژبانی و ساعت و ورود خروجم رو درست کرد. مسئولم وقتی فهمید که صبحگاه نمیرم به مسئول دژبانی گفت این بایدبیاد صبحگاه، فرمانده دژبانی هم وقتی داشت از تو اتاق سرهنگ میومد بیرون با اون لحن معروفش گفت رضا از فردا صبح باید بیای صبحگاه ! سریع رفتم پیش سرهنگ، با اینکه آش خور بودم ولی چون عصبانی بودم رفتم تو با لحن شاکی گفتم آقا واسه چی گفتی من برم صبحگاه، من معافی پزشکی دارم !! بنده خدا آدم خوبی بود ، جا خورد، زیر برگه ای که فرمانده دژبانی بهم داده بود امضاء کرد که بلامانع است. و این امضاء کنار امضاء فرمانده دژبانی شد نور علی نور ... بنده خدا حول شد نفهمید چیکار کرد... فکر کنم فقط یک نفر از سربازاش تونست دورش بزنه اونم من بودم. البته خودمم بعدا فهمیدم که دورش زده بودم ...
یک بار دیگه هم همین دیروز بود که اون ایده به ذهنم رسید و نجات پیدا کردم.
منکه این ایده ها رو منحصرا امداد های الهی میدونم، خدایا شکرت، عاقبت مارو ختم به خیر قرار بده.
کلمات کلیدی :
نوشته شده در چهارشنبه 89/1/18ساعت 12:13 صبح  توسط رضا
نظرات دیگران()